یادداشتهای روزانه

Friday, October 24, 2008

رویا


مادرم در باغچه شمعدانی ها را قلمه می زد
آسمان صاف بود
عکس مادرم در آسمان
موهایش در باد پریشان
لبخند می زد
برایش چای می ریختم
کنار پنجره
بخار چای شیشه را کدر می کرد
صدای پایی از دور می شنیدم
او میرفت با چند شاخه شمعدانی

چه خواب سنگینی
دهانم خشک شده بود
و تلخ
پرده را کنار زدم
لیوان چای کنار پنجره بود
مادرم
سالهاست که رفته
اما ..... او همیشه در آسمان است