نرگس

دخترک با دستههای گل نرگس که در بغل داشت دنبال ماشینها میدوید. زمین یخ زده و سرد بود، بخار دهانش مثل هاله ابر کوچکی دنبال او در حرکت بود. صدایش در لابهلای صدای بوق ماشینها گم میشد
کمی دورتر ماشینی ترمز کرد، دنبال آن دوید چکمههای لاستیکیاش روی یخها سر خورد. خودش را به دستگیره ماشین آویزان کرد. وقتی راننده شیشه را پایین کشید تقریباَ تمام نیمتنهاش داخل ماشین بود
ازگرمای داخل ماشین لذت میبرد. باالتماس گفت: بخرید، همین چند تا بیشتر نمونده. صورتش از سرما گل انداخته بود و در نگاهش التماس موج میزد. راننده دنبال پول توی کیفش میگشت. تمام گلها را از دخترک خرید. دختر تشکر کرد و از توی جیب کت مندرسش یک دانه گل کوچک نرگس در آورد و به طرف راننده دستش را دراز کرد. میدونید من چند تا از این گلها را میبرم خونه میذارم توی نعلبکی کنار سماور، نمیدونید توی اتاق پر میشه از بوی بهشت
راننده یکی از دستهها را برداشت وبه دخترک گفت خوب امشب این را ببر تا بوی بهشت بیشتر بشه. دخترک نگاه عمیقی به راننده کرد و گفت: بوی بهشت به زیادی اینا نیست، وقتی مییاد مییاد. راننده با تعجب به دخترک که در تاریکی خیابان تنها هاله بخار بالای سرش پیدا بود نگاه میکرد وصدای محزون دخترک درگوشش می پیچید... بوی بهشت به زیادی اینا نیست
دانه کوچک گل دستش را معطر کرده بود
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home