یادداشتهای روزانه

Monday, October 03, 2011

شهر دکمه















الهام میگه یاد اون روزا بخیر که سه تایی هر روز میرفتیم به شهر دکمه سر می زدیم
و هر دو می میریم از خنده لابد فکر می کنید شهر دکمه یه جایی مثل دیزنی لند بوده؟
تماشای دکمه های رنگ و وارنگ مغازه ای بنام شهر دکمه سرگرمی ما بود البته گاهی هم خرید گیره و سنجاق های رنگی و گل سر ....
و مهم ترین بخش اینکه سوال کنیم بوردای این ماه آمده ؟ کنار شهر دکمه یه پارچه فرشی بود و بساط تابستونی بلال و بستنی و تماشای مغازه ها، خرید مجله زن روز از کیوسک روزنامه ای به عشق خوندن برسردوراهی زندگی!!! و داستان های دنباله دار هفتگی وغرق شدن در رویاهایی که آن روزها هر نوجوانی در سر داشت
اون روزا هر هواپیمایی که از آسمان بالای سرمون عبور می کرد، از ته دل می گفتیم بیا ما را ببر خارج ، البته خارج اون وقت برای ما لای همون ژونال بوردا بود با صفحه های کامل رنگی و مانکن های قلمی و بلوند
خواهرم خیاطی میکرد در طراحی و دوخت لباس مهارت خاصی داشت یه چرخ خیاطی پفاف و یک عالمه پارچه بریده و نبریده و یک جعبه پر از قرقره های رنگی سوئدی و یه دنیا دکمه .....با قیچی سینگر، کاغذ الگو ومتر و کچ وصابون ...... وای چه دنیایی بود
برای خودش یه شانل بود واقعا اگه پاریس بود خود کوکو شانل بود
بهر حال وقتی بوردا می رسید سه نفری می نشستیم به تماشا الهام از من والا کوچکتر بود ولی پا به پای ما و دنبال هم راهی شهر دکمه می شدیم وهزار بار بوردای جدید را ورق می زدیم
و تو نوبت دوخت لباس تابستونی مدل های بوردا می نشستیم........ نمی دونم خاطره ها ما را زنده نگه میدارن یا ما خاطرات را؟
تا یه تابستون که عموی الهام از مسافرت تابستونی اروپا برگشت با یه پالتوی بی نظیربرای اون
عجب پالتویی بود رنگ بژ, بژ به معنای واقعی پشم موهر ومدل نیم تنه با کلاه و دکمه های دراز شاخی قهوه ای وگیره وبند چرمی درست از لای بوردا در آمده بود به الهام یه هوا بزرگ بود به ما دوتا کوچیک وای چه پالتویی سبک گرم و راحت
انقدر پارچه فروشی های سه راه شاه و خیابان پهلوی را خواهرم گشت تا پارچه همان رنگ و جنس شاید هم بهتر را پیدا کرد . پالتو از فرنگ آمده را بردیم پیش آقا رضا خیاط ، خیابان بهار آقا رضا خیاط لباس مردانه و بقول خیاط ها ضخیم دوز بود کت و پالتوی زنانه را هم ازبعضی مشتری ها قبول میکرد
اندازه های لازم را گرفت و مدل را دید و یکماه بعد، بعد از دوتا پروو پالتو ها آماده شد چقدر زیبا خوش دوخت درست مثل مدلی که خواسته بودیم
حالا هر سه یک رنگ یک شکل پالتوهایمان را می پوشیدیم در انتظار زمستان ، اما زمستان آن سال
با انقلاب شروع شد پالتو هایی که با آن همه شوق و ذوق آماده شد، شکل اورکت سربازها شده بود
دیگر نه شهر دکمه رونقی داشت و نه ژورنال بوردا سرماه میرسید نه داستانهای زن روزجذاب بود
ونه خواهرم حوصله آن روزها را داشت انگار یک شبه طوفان همه چیز را با خود برده بود
شب ها با دلهره از پشت پنجره صدای شعار ها بگوش میرسید همه چیز در حال دگرگونی بود

پالتوهای بژ ...... کفش های کیگرز ..... هم قد و هم رنگ.... دویدیم در میان رویاهایی که مثل دکمه های شهر دکمه رنگ و وارنگ بود ... ...وگم شدیدم در میان هیاهوی شهر. اما آیا ما به شهر روباهامان رسیدیم

هنوز خواب می بینم خواهرم الگو ها را روی پارچه گلدار نازکی پهن کرده تکه ای از پارچه را به من می دهد و دکمه هم رنگ یکی از گلهای آن را می خواهد

Wednesday, August 25, 2010
























سهم من از خانه ام تنها خاطراتی است
که مرا به تماشای رقص یاس های بنفش میبرد
درست مثل بانوان معطر و شیک
میچرخند در هوا با لباسهای اطلسی شان
و عروسکهایی که با چشمهای بی رمق
از زیر خاک باغچه هنوز
به آسمان نگاه می کنند
چه با شتاب کودکی هایم را در باغچه خانه جا گذاشتم
و دری که برای همیشه بر روی آرزوهایم بسته شد
سردم است باد می آید
چقدر به بوی یاس حساسیت دارم
مدام دچار سر دردهای مزمن می شوم
این است تکرار بی هوده یک رویا
در آستانه میان سالگی

Thursday, June 10, 2010
















گام بر می دارم بر روی زمینی
که سهم من از آن به اندازه قدم هایم است
و آسمانی که وسعت آن به اندازه نگاه

Tuesday, March 16, 2010

ماهی قرمز کوچولوی سفره عید

دست می‌کشم روی سوزنی ترمه سفره هفت سین. طرح و رنگ پارچه وبوی قدیمی آن با عطر تازگی سنبل و سبزه و نقل بیدمشک و تنگ بلور ماهی قرمز، همه با خود خاطره‌هایی را در من زنده می‌کنند که دلم را می کشانند به شادیهای زیبای دوران کودکیم
این روزها ی دمدمه‌های آخر سال، با دنیای ایمیلها هر روز نامه الکترونیکی جدیدی دریافت می‌کنم از سنت عید نوروز و سفره هفت‌سین و این که چه چیز روی سفره باشد و چه نباشد... دیروز ایمیلی رسید که حکایت از عربی بودن سنبل داشت. قبل از آن هم یکی دیگر که به خاطر خدا ماهیهای قرمز کوچک را نکشیم که نسل آنها در معرض نابودی است. آیا به راستی چنین است؟ تا آنجا که اطلاع دارم، سنبل یک گل هنلدی است مثل همه گیاهان دیگر به سایر نقاط دنیا سفر کرده و در کشور ما هم سالیان درازی است که زینت بخش سفره‌های هفت‌سین عیدمان شده. بوی خاص آن همیشه تداعی سال نو دارد. حتما همه به خاطر دارید روزهای پایانی اسفند را، بساط دست‌فروشهای کنار خیابانها، سبزه و ماهی و گل و تخم مرغ رنگی و شمع و سمنو... اغلب، این بساط را خانواده‌های کم بضاعت برای کاسبی شب عید به پا می‌کردند. تنگ ماهی را که از بچه‌ها می‌خریدیم عیدیشان هم با قیمت ماهی حساب می‌شد. قیافه‌های شادشان را به خاطر دارید
باری، نترسید! ماهیها صدها سال است که با ما عید را جشن می‌گیرند و زندگی و نور و رنگ را به خانه‌هامان می‌آورند. ماهیهای قرمز کوچک، اگر سر سفره ما نباشند منقرض می‌شوند، زیرا هرسال هزاران هزار ماهی در حوضچه‌ها پرورش داده می‌شوند، فقط برای عید، و از این راه تعداد زیادی ارتزاق می‌کنند، چه آنانان که تجارت بزرگ دارند و چه آنهایی که به صورت دست‌فروشی ماهیها را شب عید برای ما می‌آورند
سفره هفت سین را با سین اول سلامتی بگشایید و با دلی خوش، با تنگ ماهی و سنبل و سمنو به پیشواز نوروز، این جشن باستانی سرزمینمان ایران بروید
عید همگی مبارک

Thursday, December 17, 2009



Thursday, November 19, 2009

سپیده سر نمیزند


مانده ام درمیان گرد بادی
که باشتاب می چرخد
نه سکونی ؛ نه سکوتی
نه آرامشی و نه پایانی
نه امید به طلوع خورشیدی
نه درخشش ستاره ای بر روزنی

باد ؛ باد ویرانگر
وقتی که آینه ی بر من خندید
انگار کلاغی شوم آواز خواند و بال زد
به سوی شب

و بختک سیاه سایه گستراند
روی آینه
ایمان ندارم به سرنوشت
اما گویی قسمت ؛ تکه ای از پیراهنم را دزدید
همان شب که سرمه می کشیدند به چشمانم

من با دلهره ای کوچک به گلهای مریم خیره مانده بودم
و آواز پای رهگذری که شب رابه سپیده پیوند می زد
و باغبان پیر که زیر نور ماه گلها را آبیاری می کرد
من مثل مریم های باغ در انتظار چیدن و عطر افشانی

باد ؛ باد ویرانگر
هنوز آن رهگذر در میان کوچه های شب سرگردان است و
سپیده سر نمیزند.
من در میان باد ؛ می چرخم و می چرخم
زمین چقدر دور است و
شب چقدر..... تاریک و بلند

Monday, October 19, 2009

من به تمنای او


خدا اینجا بود
روی این شاخه ترد
ناگهان باد وزید
شاخه لرزید
فرو افتاد
دانه اشک من از شاخه پاک
او به بالا شد و من
هم چو آن قطره به خاک افتادم
باغ با عطر خدا و باران
متبرک شده بود