یادداشتهای روزانه

Tuesday, February 24, 2009

کولی


گفتی به پشت سر نگاه نکن وقت رفتن
عشق فریبت می دهد
رفتم بی یک نگاه
سالهاست که مانده بر دلم حسرت

می روم کولی وار شهر به شهر
بی آن که دل ببندم به گرمای اجاق دیروز
بی آن که نگاه کنم به پشت سر
نمی دانم اندوه را با چه جوهری نوشته اند
که ماسیده روی زندگیم

گم شدم میان کوچ، میان هستی دردناک وجود
کدام راه
نه درختم که زیر سایه ام کسی بیاساید
نه چشمه ای که تشنه ای را سیراب کنم

کولی ام در انتظار کوچ
تا باقی مانده روز را در اجاقی تازه بدمم
این نیمه کم رنگ را
کاش می دانستم اندوه را با چه جوهری نوشته اند

Tuesday, February 10, 2009

به یاد پدرم

پنجره را باز می گذارم
تا لحظه ها آرام بیایند و بروند
بی هیچ برخوردی
انگار هزار سال است که مرده ام
فراموش شده
در عمق زمین
هی خواب می بینم
طولانی و بلند
هی می ترسم
انگار کسی صدایم می زند

و من هنوز کودکم
پنچره باز است
اوراق دفترم با باد می رود
کاش می توانستم یک روز
شعری بگویم
برای چشمهای خاکستری ات

زمان ایستاد روی لحظه رفتن
و آسمان تمام بغض خاکستری اش را
در چشم من ریخت
تا برای آرامش تو دعا کنم
زندگی حسرت روزهایی است
که باز نمی گردد