کولی
گفتی به پشت سر نگاه نکن وقت رفتن
عشق فریبت می دهد
رفتم بی یک نگاه
سالهاست که مانده بر دلم حسرت
می روم کولی وار شهر به شهر
بی آن که دل ببندم به گرمای اجاق دیروز
بی آن که نگاه کنم به پشت سر
نمی دانم اندوه را با چه جوهری نوشته اند
که ماسیده روی زندگیم
گم شدم میان کوچ، میان هستی دردناک وجود
کدام راه
نه درختم که زیر سایه ام کسی بیاساید
نه چشمه ای که تشنه ای را سیراب کنم
کولی ام در انتظار کوچ
تا باقی مانده روز را در اجاقی تازه بدمم
این نیمه کم رنگ را
کاش می دانستم اندوه را با چه جوهری نوشته اند
عشق فریبت می دهد
رفتم بی یک نگاه
سالهاست که مانده بر دلم حسرت
می روم کولی وار شهر به شهر
بی آن که دل ببندم به گرمای اجاق دیروز
بی آن که نگاه کنم به پشت سر
نمی دانم اندوه را با چه جوهری نوشته اند
که ماسیده روی زندگیم
گم شدم میان کوچ، میان هستی دردناک وجود
کدام راه
نه درختم که زیر سایه ام کسی بیاساید
نه چشمه ای که تشنه ای را سیراب کنم
کولی ام در انتظار کوچ
تا باقی مانده روز را در اجاقی تازه بدمم
این نیمه کم رنگ را
کاش می دانستم اندوه را با چه جوهری نوشته اند