یادداشتهای روزانه

Tuesday, February 10, 2009

به یاد پدرم

پنجره را باز می گذارم
تا لحظه ها آرام بیایند و بروند
بی هیچ برخوردی
انگار هزار سال است که مرده ام
فراموش شده
در عمق زمین
هی خواب می بینم
طولانی و بلند
هی می ترسم
انگار کسی صدایم می زند

و من هنوز کودکم
پنچره باز است
اوراق دفترم با باد می رود
کاش می توانستم یک روز
شعری بگویم
برای چشمهای خاکستری ات

زمان ایستاد روی لحظه رفتن
و آسمان تمام بغض خاکستری اش را
در چشم من ریخت
تا برای آرامش تو دعا کنم
زندگی حسرت روزهایی است
که باز نمی گردد

2 Comments:

At 9:15 PM , Anonymous Anonymous said...

...behet tasliat migam
...che qami bi enteha
...che qami bi ebteda
...negaha
bi seda
...sokootha
bi enteha
...che qami che qami
...safari bi enteha

 
At 3:08 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
فقط میتونم تسلیت بگم و بگم که امیدوارم سالیان سال شماوخانواده تون پاینده و برقرار باشید

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home