سپیده سر نمیزند
مانده ام درمیان گرد بادی
که باشتاب می چرخد
نه سکونی ؛ نه سکوتی
نه آرامشی و نه پایانی
نه امید به طلوع خورشیدی
نه درخشش ستاره ای بر روزنی
که باشتاب می چرخد
نه سکونی ؛ نه سکوتی
نه آرامشی و نه پایانی
نه امید به طلوع خورشیدی
نه درخشش ستاره ای بر روزنی
باد ؛ باد ویرانگر
وقتی که آینه ی بر من خندید
انگار کلاغی شوم آواز خواند و بال زد
به سوی شب
و بختک سیاه سایه گستراند
روی آینه
ایمان ندارم به سرنوشت
اما گویی قسمت ؛ تکه ای از پیراهنم را دزدید
همان شب که سرمه می کشیدند به چشمانم
من با دلهره ای کوچک به گلهای مریم خیره مانده بودم
و آواز پای رهگذری که شب رابه سپیده پیوند می زد
و باغبان پیر که زیر نور ماه گلها را آبیاری می کرد
من مثل مریم های باغ در انتظار چیدن و عطر افشانی
باد ؛ باد ویرانگر
هنوز آن رهگذر در میان کوچه های شب سرگردان است و
سپیده سر نمیزند.
من در میان باد ؛ می چرخم و می چرخم
زمین چقدر دور است و
شب چقدر..... تاریک و بلند