یادداشتهای روزانه

Wednesday, June 24, 2009

گریز از خواب


کسی صدایم میزند
قلبم می لرزد
نسیم مهربان نوازشم می کند
خواب از پشت چشمهای به شهر خاطره ها سفر کرده
امشب میان این کوچه پس کوچه ها
تا صبح میگردم
کوچه های پر از عطر یاس و اقاقی
پر از احساس بودن
من پر از بیداری و نیاز
من پر از قصه، از روز های رفته
گاه گاهی اشکی
می شکند تصویر ها را
و تو محو می شوی در میان خاطراتم
مثل آنروزها که ....
آه ... امشب
خوابم به چشم نمی آید

3 Comments:

At 9:54 PM , Anonymous مهرداد said...

سلام
همه ی ما آدمها در ذهنمون چیزی یا خاطره ای داریم که یا خوبند و یا بد .به هر صورت همگی محو روزگار می شوند

 
At 8:40 AM , Blogger Unknown said...

بله لیدا جان در دامن رویا ها پیر شدیم اما چه پیر شدنیذرهای هم عوض نشدیم هنوز چون دخترکان غرق رویائیم
آوید

 
At 11:34 AM , Anonymous مهرداد said...

سلام
چرا دیگه چیزی نمی نویسین؟ من به اینجا سر میزنم ولی می بینم که خبری نیست و بی صدا میرم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home