یادداشتهای روزانه

Sunday, March 04, 2007

مموریال گاردن





امروز از جلوی مموریال گاردن رد شدم

وسوسه می‌شم برم تو. کف پاهام مورمور می‌شه. برگردم؟ نه، می‌رم، شاید قبرستون باصفایی باشه اصلا. ترس نداره. بالاخره دل به دریا می‌زنم و می‌رم. مدام روی زمین رو نگاه می‌کنم. اثری از قبر نمی‌بینم. چرا همیشه فکر می‌کردیم اینجا قبرستونه؟! چقدر شرط بندی کردیم که دم غروب، هوا که تاریک می‌شه، بیایم اینجا... از ته دل می‌خندم. به دیوونه بازیهامون. اینجا قبرستون که نیست، بهشته. چمن و گل، درختهای بلند سرو وکاج، با یک رودبا ر کوچک که از وسط این باغ عجیب می‌گذره پر از پرنده، وای، صدا آب، صدای پرنده‌ها. نفسم داره می‌گیره. نه، اینجا خود بهشته. اون ته، یک درخت پراز گل صورتی روی آب خم شده، و سایه روشن آفتاب لای درختهاست. لاله‌ها و نرگسهای کنار آب... خدایا، الآن می‌میرم توی همین بهشت. من تحمل زیباییهای طبیعت را ندارم، بی‌اختیار می‌دوم، آواز می‌خونم، می‌چرخم... اینجا باغ منه: مموریال

کمی که آروم می‌گیرم، تازه نیمکتهایی را که گوشه وکنار اینجاست می‌بینم. اینجا مردم برای هریاد وخاطره‌ای یک نیمکت یا یک قطعه سنگ که روش یادبود نوشتن می‌ذارن به یاد عشقشون، همسرشون، دوستشون... اینجا باغ خاطره‌هاست. نوشته ها را می‌خونم. دلم می‌گیره. "به یاد آلن مور که عاشق موسیقی بود، سنفونی باد و برگ..." دوباره سرگرم تماشا می‌شم وبه صدای آب وصدای پرنده‌ها گوش می‌دم


امروز که برم خونه یک داستان تازه دارم که باید با آب و تاب تعریف کنم. شاید اول داستان همون قبرستون را باز سازی کنم وبگم تنهایی رفتم اونجا

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home