دیدار

به همین زودی تمام شد مثل یک خواب
احساس میکنم شدم مثل یه پشه که با سررفته تو شیشه ماشین وهمون جا پهن شده، بالهاش را تو باد تکون میده تا خیال کنه هنوز زندهاس. تو سرم همه چیز میچرخه، نه به اونجا تعلق دارم، نه به اینجا... نه هوای اونجا سازگار بود نه غربت اینجا، دلم نمیخواد مرثیه سرایی کنم، اما این احساس دوگانگی رو دوست ندارم. کوچههای قدیمی و حال و هوای آدما همه عوض شده بود. اینجا خاطرهها هجوم میارن توی سرت، ولی اونجا از خونه قدیمی، از مادر و مادربزرگ، از یاس سردیوار، از بوی غروب، که دلتنگیش رو با آبپاشی حیاط و بساط چای عصرونه میشد درکرد، دیگه خبری نیست. انگار همه رفتن تو یه قاب بزرگ قدیمی که فقط میشه از دور نگاهش کنی و گذشتههای پر خاطره را بازهم تنهایی مرور کنی
در شهر خود غریبم
کو بوی آشنایی
تنهایی تو کوچه وبازار گشتم و تلفنی با همه صحبت کردم. فاصلهها کوتاه بود، اما دلها دور
1 Comments:
ویدای عزیزم
منم احساس میکنم نه به اینجا تعلق دارم نه به اونجا
کاش میشد دوباره به ابن دنیا اومد و با اگاهی های الان دوباره برای زندگیمون تصمیم میگرفتیم
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home