گریز از خواب
کسی صدایم میزند
قلبم می لرزد
نسیم مهربان نوازشم می کند
خواب از پشت چشمهای به شهر خاطره ها سفر کرده
امشب میان این کوچه پس کوچه ها
تا صبح میگردم
کوچه های پر از عطر یاس و اقاقی
پر از احساس بودن
من پر از بیداری و نیاز
من پر از قصه، از روز های رفته
گاه گاهی اشکی
می شکند تصویر ها را
و تو محو می شوی در میان خاطراتم
مثل آنروزها که ....
آه ... امشب
خوابم به چشم نمی آید
قلبم می لرزد
نسیم مهربان نوازشم می کند
خواب از پشت چشمهای به شهر خاطره ها سفر کرده
امشب میان این کوچه پس کوچه ها
تا صبح میگردم
کوچه های پر از عطر یاس و اقاقی
پر از احساس بودن
من پر از بیداری و نیاز
من پر از قصه، از روز های رفته
گاه گاهی اشکی
می شکند تصویر ها را
و تو محو می شوی در میان خاطراتم
مثل آنروزها که ....
آه ... امشب
خوابم به چشم نمی آید
3 Comments:
سلام
همه ی ما آدمها در ذهنمون چیزی یا خاطره ای داریم که یا خوبند و یا بد .به هر صورت همگی محو روزگار می شوند
بله لیدا جان در دامن رویا ها پیر شدیم اما چه پیر شدنیذرهای هم عوض نشدیم هنوز چون دخترکان غرق رویائیم
آوید
سلام
چرا دیگه چیزی نمی نویسین؟ من به اینجا سر میزنم ولی می بینم که خبری نیست و بی صدا میرم
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home