رؤیای سفید

دخترای کوچولو مثل فرشتهها دور وبرش میچرخیدن. از ته دل خوشحال بود. میرقصید، تا نیمه شب با جفتش که اون هم مثل شاهزاده قصهها شده بود. تا نیمه شب از همه چیز لذت برد و باهلهله و کلکله وارد خونه بخت شد
صبح روز بعد... تمام دیشب مثل یه خواب زیبای رنگی به یادش میومد. لباس بلند حریر روی چوب رختی آویزون بود مثل یه رؤیای سفید. لای موهاش چندتا نقل و پولک هنوز مونده بود. یکی از نقلها را گذاشت تو دهنش و مزه مزه کرد
آفتاب از لای پرده خودش را توی اتاق رسونده بود. دلش میخواست همینطور تو رختخواب بمونه وکش وقوس بده به تنش و رؤیای دیشب را با خودش تکرار کنه
یه دفعه چشمش افتاد به یادداشت کنار ساعت. با عجله بلند شد، تند تند لباس پوشید. لباس سفید را لای یه ملافه بزرگ پیچید و بدوبدو خودش را به خیابون رسوند. قرار بود اول وقت اون رو تحویل بده. به ساعت نگاه کرد، ده ونیم بود. در مغازه که رسید نفسش گرفته بود. ملافه را محکم روی سینهاش فشرد. در را باز کرد و اون رو گذاشت روی میز صاحب مغازه
وقتی توی خیابون رسید از اون همه رؤیای زیبا فقط یه حلقه طلایی توی انگشتش بود که اون رو به رؤیای سفیدش پیوند میزد
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home