آسمان مال من است

امروز رفتم کنار ساحل. از روی اسکله به آبها نگاه میکردم، عمیق و سنگین. چند تا اردک روی آب بالا و پایین میرفتند. باد ملایمی میوزید. دلم میخواست مثل این پرندهها سبک باشم. رفتم روی ماسهها نشستم و آنها را با دستم زیرو رو کردم، روی ماسهها دراز کشیدم. چشمهایم را بستم. تمام بدنم را رها کردم. احساس سبکی و بیوزنی میکردم. مثل یک بادکنک بزرگ توی هوا با باد میچرخیدم. تمام سطح آب را از بالا میدیدم. پرواز توی این آسمان زیبا چه کیفی دارد. "هرکجا هستم باشم، آسمان مال من است." این آبی بیانتها را دوست دارم
کمکم با طناب نامرئیم به پایین خزیدم. دوباره ماسهها را احساس میکنم. رطوبت باد را روی موهایم و پوستم حس میکنم. خوشحال و سبکم. آرام چشمهایم را باز میکنم. آسمان با همه زیباییش در چشمهایم میریزد. برقی از خوشبختی در تمام وجودم میدود. برای خدا که آنجا لابهلای ابرها بود بوسه ای شیرین میفرستم، و به طرف خانه حرکت میکنم