گل سرخ

گل سرخ از پیچک سردیوار پرسید آن سوی دیوار چه خبراست
پیچک دستهای نازکش را لبه دیوارگذاشت، خود رابالاتر کشید، وگفت رهگذران همیشگی. گل گفت از آنها بگو، میخواهم بدانم پشت این دیوار زندگی چگونه است
پیچک گفت تا آنجا که من میبینم کوچهای است بلند وباریک، و زنی با زنبیل بزرگی از خرید می آید. مردی با عجله به رهگذری دیگر تنه میزند. کودکی دنبال مادرش میدود. پسر بچهای با توپ مدام به دیوار میکوبد. گدای کوری از دیگران روزی طلب میکند. دختر و پسرجوانی دست دردست هم دارند
گل سرخ آهی کشید وگفت ای کاش من هم میتوانستم همه اینها را ببینم، و صورت زیبایش را به طرف خورشید بالا گرفت. پیچک سرش را روی دیوار نهاد واز آفتاب نیمروزی خواب آلود شد. ناگهان احساس کرد چیزی باشتاب ازکنارش گذشت ودرباغچه فرود آمد. پسرک دوان دوان به در خانه رسید. وقتی آن را نیمه باز دید به آرامی وارد حیاط شد. پاورچین خود را به باغچه رساند. توپ را که کنار بوته گل سرخ فرود آمدهبود پیداکرد. شاخه گل را که شکسته شده بود تند چید و از باغچه فرار کرد
پیچک ناگهان دید که دوستش آن سوی دیوار است، نه ساقهای، نه برگی و نه ریشهای
پسرک گل را به کنار دیوار پرت کرد و دوباره مشغول بازی شد. گل سرخ از هیاهوی کوچه رمقی در خود نمیدید
دخترو پسر جوان دوباره از کوچه گذشتند. دختر خم شد، گل را برداشت، بوئید وگفت باآن فال بگیرم ببینم دوستم داری... شروع کرد به کندن گلبرگها. دوستم داری، دوستم نداری... تا به آخرین گلبرگ رسید. ناگهان جیغ کشید، دوستم داری... و تمام گلبرگها را به هوا پاشید
پیچک از بالای دیوار گلبرگهای ظریف گل سرخ را دید که زیر پای همان رهگذرانی است که گل سرخ آرزوی دیدنشان را داشت