
آرین کوچولو با هیجان تعریف میکنه... آب دهنش را قورت میده و دوباره شروع میکنه. گاهی بلند میشه روی مبل میایسته، دوباره میشینه. چیزایی که او دیده براش مثل--به قول خودش--توی فیلما بوده... میگه خونه بزرگ بود، بزرگ. اتاقا سقف نداشتن. تو اتاق آسمون پیدا بود... اندام ریز و کوچکش من را به یاد پدرم وعموجان میاندازه. تمام شب برام داستان قلعه را تعریف میکنه و مطمئنه که اسپایدرمن و بتمن هم همون جا بودن. از اون دیوارها و اون دالونها فقط اسپایدرمن میتونه بالا بره. با هیجانی که داره من رو هم با خودش میبره به باغ
مدتی بود که تا در باغ میرفتم اما جرات تو رفتن نداشتم. در بزرگ چوبی بازه. اگه یه کم هل بدم میرم تو. آره باید برم. در آروم روی پاشنه میچرخه و باز میشه. خودم را یواش میکشم تو. وای خدایا، نفسگیره. یه باغ بزرگ، یه بوته بزرگ یاس بنفش، مثل ابریشم توی باد موج میزنه. بوتههای گل محمدی با زمینه سبز و بنفش یاس چه خیالانگیزشده. بوی گل و سبزه و خاک به هم آمیخته. سگ سفید بزرگ و پشمالویی دم پلهها چرت میزنه. پله ها از دو طرف به یک مهتابی بزرگ میرسید و با درهای چوبی به عمارت. اتاقی بالاتر با ایوانی بزرگ، بلندترین قسمت ساختمان را تشکیل میده
توی حیاط دختری پنچ شش ساله مشغول بازیه. موهای نرمش روی صورت آفتاب سوختهاش ریخته. با دوچرخه از کنار سگ رد میشه و مدام باش حرف میزنه. سوسی برقص، سوسی پاشو، تنبل بدو... پسری ده دوازده ساله با تیرکمونش پرندهای رو هدف گرفته. دختری بزرگتر موهای بلندش را بافته روی صندلی زیر یه درخت نشسته و کتاب میخونه. هیچ کس من رو نمیبینه. وارد باغ میشم. پر از میوه. زیر درختها انگار از سیب لبریزه. باید چند تا سیب بخورم، همین سیب وسوسهگر، آبدار و خوشمزه. از یه درخت میرم بالا. خدای من، بهشت همین جاست. از روی شاخه پام سر میخوره، ولو میشم روی موها. حس میکنم یه عالمه انگور زیرم له شد
کنار صورتم یه خوشه بزرگ انگور که زیرنور آفتاب سبز و طلایی شده میدرخشه. با لبم چندتا دونه ازش میکنم، ترد وخوشمزه، باید همش را بخورم. دختر کوچولو توی باغ را نگاه میکنه. بدو بدو میاد طرفم احساس میکنم داره بهم نگاه میکنه... ولی نه، اون دنبال عروسکش اومده. زیرلب مدام با خودش حرف میزنه. بساط عروسکهاش رو زیر درخت پهن میکنه. اونا رو میشونه. تو ظرفها میوه و خوراکی میذاره. تقتق با دست کوچولوش تو هوا در میزنه. خودش میگه و خودش هم جای عروسکش جواب میده. خندهام میگیره از حرفاش. مشغول پذیرایی از مهمونهاش شده. یکییکی خرت و پرتهای توی ظرفا رو میخوره وحرف میزنه. دوباره برمیگرده سر دوچرخه سواری. از کنارش رد میشم. باید برم
تو حیاط دیگه راهرو تاریک و باریکی هست. میترسم، اما از راهرو رد میشم. مثل یه تونل بزرگه. نور خورشید یههو میزنه به چشمم. این طرف به سرسبزی قبلی نیست. یه حیاط بزرگ آبپاشی شده و گلکاری شده. درختهای بزگ توت چهارگوشه حیاطه. اینجا اتاق بزرگ ششدری قرار داره، درها بازن. پشتدریهای سفید و آهارزده، یه میز بزرگ با رو میزی آبی، با یه سبد بزرگ پر از میوههای باغ. صندلیهای روسی. مردی کوچک اندام با چشمهای عسلی روشن روی یه صندلی نشسته. عصای چوبی پر نقش و نگاری به دست داره. کتاب کوچک روسی توی دستش، مشغول خوندنه. زنی بلند قد و با وقار درکنار مرد نشسته. از سماور برنجی زرد رنگ چای میریزه
باد در شاخه ها میوزه وصدای برگها آرامش خاصی به اونها داده. هر دو احساس خوشی دارند. اتاق ششدری من رو به درون میخونه. دورتا دور اتاق تاقچه و بالای آن رف است. توی تاقچهها برودری دوزیهای سفید کتانی پهن شده. ظرفهای چینی و چراغهای متعدد به چشم میخوره. بالای رفها پره از کتاب و مجلههای روسی و فرانسوی. انتهای اتاق بخاری دیواری چوبی بزرگی با نفش و گلهای گچی و اشعار فارسی، که برجسته نوشته شده، توجهم را جلب میکنه... این عمارت تا ابد معمورباد... در کنار شومینه دو در هست که به اتاقی دیگر ختم میشن، اتاقی کوچکتر. در دوطرف ششدری دو ایوان و دو اتاق قرینه هم وجود دارن. از یکی از ایوانها پلههای چوبی کوتاهی به سمت بالا میره که باز به عمارت بالایی و باغ میرسه
دور تا دور حیاط انبارهای گندم است که به شکل سوله ساخته شده. در قسمت ورودی اصلی باز راهرو کوتاهی به دالان جلویی که سقفی گنبدی و گرد داره میرسه و اتاق بیبی و خدمه خانه است. از همین جا باز راهرو دیگری حیاط دیگر را به بقیه متصل میکند که به بزرگی حیاط قبلی است، ولی محل نگهداری احشام است. به طور کلی وسعت و سبک خاص معماری، اینجا را بسیار متمایز کرده. همین طور ساکنانش
در بزرگ اصلی سنگین و قطور و کوتاه است. با کلون چوبی بزرگ ابهت خاص خودش را داره. دلم میخواد محکم کوبه در رو به صدا دربیارم تا صاحبان خانه بیدار شن. نه، هنوز جاهای دیدنی زیاده. از راهرو بعدی دوباره به باغ وعمارت اصلی که شبیه شمس العماره ساخته شده بر میگردم. بچهها مشغول بازی هستن. خانمی با اندامی متوسط، مهربانانه نگاهشان میکنه و از پنجره دور میشه. باد در شاخه ها میوزه. جنب وجوش بیشتری به چشم میخوره. خدمتکاری حیاط و تپه رو آبپاشی میکنه. عصر مهمانها میان. پدر با تخته نرد و رادیو در دست از پله ها پایین میاد. باید تا دیر نشده برم
آرام دوباره از کنار پلهها عبور میکنم. سوسی به طرفم پارس میکنه. دخترک با نگاهی آشنا دنبال چیزی که توجه سگ را جلب کرده میگرده و من آرام از کنارش رد میشم. با چشمهای قهوه ای آشنایش کنجکاوانه نگاه میکنه. از در که بیرون میرم، سرسبزی دشتهای اطراف و چشمه کوچکی که از کنار خانه عبور میکنه توجهم رو جلب میکنه. پاهام رو در آب فرو میبرم. چشمهای قهوهای دخترک هنوز... هنوز
آرین کوچولو باز صدام میزنه، خاله، خاله... به خدا نمیدونی چقدر قشنگ بود، مثل تو فیلما بود... شعر بالای بخاری دیواری در سرم تکرار میشه. خواهرم زیر لب اون را زمزمه میکنه
یارب این عالی عمارت تا ابد معمور باد / از بلاهای زمانه صاحب او دور باد
میگه با وجودی که خرابه شده، هنوز یه روح خاصی داره. انگار همه دارن توش زندگی میکنن. درختا و باغ با آدم حرف میزنن. حالت خاصی داره، این رو همه اهالی میگن
آره خستهام. حسابی خوابم میاد. انگار از یه سفر برگشتم. پلکهام روی هم میاد. به خوابی عمیق میرم. همقد آرین شدم. موهای نرم و نازکم توی صورتم ریخته. با دوچرخه توی باغ دور میزنم. سوسی، سوسی، بیا مسابقه