یادداشتهای روزانه

Tuesday, November 11, 2008

بی فصلی


پائیز که می شود دلتنگ ِ دلتنگم
بهار ها بی تاب و بی قرار
تابستان خاطره ها را دور می زنم
زمستان یک تکه یخ ماسیده روی حجم زندگیم
عجب چهار فصلی ساخته دلم
فصل تازه ای می خواهم
برای رویئدن
چیزی در درونم
مثل انارهای سرخ پائیز
هزار دانه شده

Wednesday, November 05, 2008

پائیز ....و رنگ


در ازدحام برگهای پائیزی
خودم را گُم می کنم
چه هم همه ای، رنگ به رنگ
مثل بازار بزاز ها ، پر از خش، خش تافته های طلایی

خیابان پر است از، مثل من
که گمشده اند در میان رنگها
پیر ، جوان ، آراسته و خواب آلود
گیج و هوشیار
رنگ به رنگ و متضاد

راه میروم و گم می شوم میانشان
چه فراموشی سیالی
کلاه، شال، دستکش
لباس و کفش
همه را رج می زنم

گاهی می خندم باخوم در آینه
با یک کلاه پوست پلنگی
گم می شوم میان آینه ها
میان بازار که شناور است از مثل من

کجای دنیایم ؟ کجا!؟
صدایی آشنا نیست
میان پائیز و آینه ها

مثل کودکیم که کنار مادر گم می شدم میان بازار
با انگشت های نازکم دست می کشیدم
به هر چیزی که دستم می رسید
از پارچه های اطلسی
تا بشقابهای گلسرخی لب طلایی

بازار پر بود از غبار آدمها
با بو های گوناگون

پیر مردی که شکل خدا بود و مهربان
پارچه ها را متر می زد و می برید
آستر و رویه ر ا هماهنگ می کرد
عادلانه می برید

مادر چانه می زد و من
نگاه میکردم به عدالت
که میان چند متر پارچه ساده و گلدار به هم آمیخته بود
و مشتی نخود وکشمش از جیب مهربان پیر مرد

کجای دنیایم ؟کجا!؟
گم شدم میان آدم ها
میان برگهای پائیزی
میان سادگی باورم

شاید پیر مرد پارچه فروش که شکل خدا بود
و عدالت را متر می کرد
بداند من کجای دنیا گم شدم
میان ازدحام این همه رنگ